معنی هشت و نیم

حل جدول

هشت و نیم

فیلم فدریکو فلینى

لغت نامه دهخدا

هشت

هشت. [هََ] (عدد، ص، اِ) توصیفی عددی، دو مرتبه چهار. (ناظم الاطباء). نماینده ٔ آن در ارقام هندسی شکل زاویه ای است که رأس آن در بالاقرار گیرد. در حساب جُمَّل نشانه ٔ آن حرف «ح » است.
- دوهشت، شانزده. هشت به علاوه ٔ هشت:
چو شیروی را سال شد بردوهشت
به بالای سی سالگان برگذشت.
فردوسی.
ترکیب ها:
- هشتاد. هشت باغ. هشت بر. هشت بستان. هشت بهشت. هشت خلف. هشت در. هشت سو. هشت صفات. هشتگان. هشتگانه. هشت گنج. هشت گوشه. هشتم. هشت مأوی. هشت منظر. هشتمی. هشتمین. هشت یک. رجوع به این مدخل ها شود.

هشت. [هَِ] (اِ صوت) صفیر و صدایی که از دو لب خارج می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به هشپلک شود.

هشت. [هََ] (اِ) نام روز چهارم از خمسه ٔ مسترقه. (ناظم الاطباء).


هشت و چار

هشت و چار. [هََ ت ُ] (اِخ) دوازده امام. (یادداشت به خط مؤلف):
خداوندا به حق هشت وچارت
ز مو بگذر شتر دیدی ندیدی.
باباطاهر.


بیست و هشت

بیست و هشت. [ت ُ هََ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) بیست به اضافه ٔ هشت. شماره ٔ بعد از بیست وهفت و قبل از بیست ونه. ثمانیه و عشرون.


هشت و مشت

هشت و مشت. [هَُ ت ُ م ُ] (اِ مرکب، از اتباع) از اتباع است به معنی جنگ کردن بامشت و لگد و سیلی و امثال آن. (برهان):
با یک تنه تن خود چون پس همی نیایی
اندرمصاف مردان کی مرد هشت و مشتی ؟
ناصرخسرو.


هفت و هشت

هفت و هشت. [هََ ت ُ هََ] (اِ مرکب) کنایه از گفتار خصومت آمیز و وحشت انگیز. || آواز و فریاد سگ را نیز گویند. (برهان).


هشت و بان

هشت و بان. [هََ ت ُ] (اِ مرکب) رازی گوید:جوی معروف است و منسوب به هند. ابومعاذ گوید: گیاهی است که با فواره مشابهت دارد. (از ترجمه ٔ صیدنه).


هشت خلد

هشت خلد. [هََخ ُ] (اِخ) هشت باغ. هشت بستان. هشت بهشت:
جنات عدن خاک در زهرا
رضوان ز هشت خلد بود عارش.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلدنیارد سر
صدّیقه گر به حشر بود یارش.
ناصرخسرو.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است.
حافظ.
رجوع به هشت باغ، هشت بستان و هشت بهشت شود.


نیم

نیم. (اِ) نصف. نیمه. یک جزء از دو جزء چیزی. (یادداشت مؤلف). یک دوم چیزی:
چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی سواران بتفت.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
چو نیمی گذشت از شب دیریاز
دلیران برفتن گرفتند ساز.
فردوسی.
زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشدبه دو نیم.
فرخی.
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی یکی قبضه ازین.
منوچهری.
این شهر [گرگان] به دو نیم است شهرستان است و بکرآباد. (حدود العالم).
مجال دادش فرعون و گفت هرچه مرا
به دوزخ اندر باشد فتوح با تو دونیم.
سوزنی.
طالوت در لشکر خویش منادی کرد که هر که بیرون رود و با وی جنگ کند نیمی مملکت خویش به وی دهم. (قصص الانبیاء ص 147). طالوت ترا طلب می کند تا عذر خواهد و نیم مملکت و دختر خویش را به تو دهد. (قصص الانبیاء ص 149). بنی اسرائیل دو گروه شدند یک نیم با موسی بودند و یک نیم با قارون بودند. (قصص الانبیاءص 116).
یک جام نخست توبربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن.
خاقانی.
مشتری دیده نه ای رویش مگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او.
خاقانی.
جهان نیمی ز بهر شادکامی
دگر نیمی ز بهر نیک نامی است.
نظامی.
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرّند به دانگی و نیم.
سعدی.
سوءالی چند دارم از حکیمی
سؤال نیک هست از علم نیمی.
پوریای ولی.
اصفهان نیمی از جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند.
؟
|| وسط. میان. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم روز و نیم شب شود. || هر چیز ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم کاره و نیم پز و نیم بند شود. || (اصطلاح دریانوردان خلیج فارس) عرشه ٔ کشتی. (فرهنگ فارسی معین) (از اصطلاحات کشتی سدیدالسلطنه). || نام درختی هندی که برگ آن زخم را به می کند. (از برهان) (ناظم الاطباء). نام درختی خوش سایه که در هندوستان اکثر در خانه ها و راسته ها می نشانند و برگ و بار و پوست همه تلخ دارد و برگ آن زخم را نافع است. (از آنندراج). گلش مثل خوشه که چندین بنفشه بار او باشد و وسط گلها زرد و با عطریه وخوش منظر و در اصفهان ثمر او را سنجد کرجی نامند و در مازندران کنار گویند و آن به قدر سنجد کوچکی است مایل به تدویر و تلخ و در بعضی بلاد معروف به درخت توزاست و گل او محلل و رادع و جهت اورام به غایت مفید و جهت مفاصل و نقرس و دردسر نافع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || پوستین که نصف تن را پوشد. پوستین از پوست روباه گرانبها که نصف تن پوشد. (یادداشت مؤلف از تاج العروس). رجوع به حاشیه ٔ ماده ٔ بعد شود.
- به [بر] دو نیم بودن دل، کنایه از نهایت نگرانی و دلواپسی و اضطراب و اندوه:
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیک مردان به دو نیم بود.
فردوسی.
روانش پر از غم دلش بر دو نیم
همی داشتی ز آن به دل ترس و بیم.
فردوسی.
سر گنج داران پر از بیم گشت
ستم کاره را دل به دو نیم گشت.
فردوسی.
- به [بر] دو نیم شدن [گشتن]، پراکنده شدن. متفرق گشتن. از هم پاشیدن:
همه شهر و لشکر به دو نیم گشت
دل نیک مردان پر از بیم گشت.
فردوسی.
همه پادشاهی شود بردو نیم
خردمند ماند به رنج و به بیم.
فردوسی.
- || دو تکه شدن. دو پاره شدن. از وسط شکافتن:
یارب به دست آنکه قمر ز او دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.
سعدی.
- دونیم کردن، به دو نیم کردن. بر دو نیم کردن. شقه کردن. تنصیف. به دو قسمت از هم بریدن یک چیز. (یادداشت مؤلف):
بزد نیزه ٔ او به دونیم کرد
نشست از بر زین و برخاست گرد.
فردوسی.
میانت به خنجر کنم بر دونیم
دل انجمن گردد از تو به بیم.
فردوسی.
نیا را به خنجر به دو نیم کرد
سر کینه جویان پر از بیم کرد.
فردوسی.
عاقبت او را به دست آورد و به اره به دو نیم کرد. (نوروزنامه).
تو گوئی بینی اش تیغی است از سیم
که کرد آن سیم را تیغی به دو نیم.
نظامی.

فرهنگ فارسی هوشیار

هشت

‎ عددی است اصلی بین هفت ونه پنج بعلاوه سه ثمان ثمانیه (‎ 8)، نوعی ازحروف سربی که درچاپخانه ها بکاررود. یا هشت معمولی. نوعی ازحروف سربی چاپخانه هانمونه آن: ا ب چ د ر یاهشت سیاه. نوعی ازحروف سربی چاپخانه ها. نمونه آن: ا ب ج د ر توضیح برای ترکیبات ((هشت)) مانند هشت باغ هشت بستان هشت بهشت. یاهشت کسی گرونه بودن. فزونی یافتن خرج اوبردخل ودرمانده شدن وی برای مخارج زندگی: ((فلان کس باآنکه درآمدخوبی داردهمیشه هشتش گرونه است. ))

فرهنگ معین

هفت و هشت

هفت یا هشت عدد از چیزی، (کن.) گفتار خصومت آمیز و وحشت انگیز، آواز سگ،


هشت

(هَ) [په.] (اِ.) عدد اصلی بین هفت و نه (8).، ~ کسی گرو نه بودن کنایه از: درآمد کم و هزینه زیاد داشتن.

فرهنگ فارسی آزاد

هشت بهشت، هشت خلد، هشت منظر، هشت هیکل رضوان..،

هشت بهشت، هشت خلد، هشت منظر، هشت هیکل رضوان، هشت مأوی، هشت مرعی، هشت در جه ایست که برای بهشت قائل شده اند که عبارتست از خُلد، دار السلام، دارالقرار، جنّه عدن، جنه المأوی، جنّه النعیم، عیلین، فردوس (هفت دوزخ نیز ملاحظه شود)،

معادل ابجد

هشت و نیم

811

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری